نويسندگان

 

در دیده ی ما نقش رخ دوست اگر نیست


یادش به دلم لحظه ای از سینه جدا نیست


در سینه ی بی کینه ی ما نقش تو جاریست


 هرچند که در دیده ی ما جای تو خالیست

[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:دوبیتی,دوستانه, ] [ 22:37 ] [ 2beyti dost ]

فقط شور و فقط حال تو باشد


تب و تابش فقط مال تو باشد

عسل بانو که باشی این طبیعی ست


که هر زنبور دنبال تو باشد


شهراد میدری 

الله به فریاد من بی کس رس

فضل و کرامت یار من بی کس بس

هر کسی به کسی و حضرتی مینازد

 جز حضرت تو ندارد این بی کس کس

می میرم اگر دلت پر از غم بشود


یا چشم تو میزبان شبنم بشود


پاییز و بهار را به هم می دوزم


یک نخ اگر از پیرهنت کم بشود
 

غزل گفتم به یاد چشم آهوت


قصیده گفتم از آن طره موت


دوبیتی ها ز هجرانت سرودم


 رباعی ام نثار تاق ابروت

 

نگارا چشم تو ختم زمان است


که روح زندگی در آن نهان است


هر آنکس با نگاهت آشنا گشت


 یقین تا روز محشر در امان است

 

تو دریا بودی و من قایقی خرد

 

که هرجا خواست امواجت مرا برد



دلم پارو زن بیچاره ای بود

 

که در امواج عشقت یک شبی مرد

 

 

عجب رسمی ست رسم آدمیزاد


که دور افتاده را کم میکنند یاد


که دور افتاده حکم مرده دارد


 که خاک مرده را کی میبرد باد

 

از واقعه ای تورا خبر خواهم کرد


آن را به دو حرف مختصر خواهم کرد


با عشق تو در خاک نهان خواهم شد


با مهر تو سر زه خاک بلند خواهم کرد
 

از طعنه جاهلان نخواهم ترسید


بر خنده این زمانه خواهم خندید


من بر سر عشق پاک خود میمانم


تا کور شود هر آنکه نتواند دید

ساناز اشراقی 

 

ای دوست كه دستگاه عالی داری

نيرو و توان حالی و مالی داری

هشدار!كه با سفره رنگارنگت

 
يك مشت گرسنه در حوالی داری

 

 

نازان به رياست و زر و زور مباش

از رسم صفا و معرفت دور مباش

بسيار مكافات،به مردن نرسد

 عبرت ز جهان بگير و مغرور مباش

 

جهان و هستی اش همچون سراب است

تــمــام زنــدگــی بــر روی اب اســت


 بـسـازی هــر چه در گـیـتی به زحمت

به انـی خــود روی او هـم خــراب اســت

 

 

بگرفته غم غروب ، کوهستان را


پو شانده غبار مه ، ره چشمان را


پائیز نشسته بر همه دره ، و لی


من می شنوم بوی گلی پنهان را

 

شد دفتر شعرم از تو سرشار ای دوست


بوی تو ز هر واژه پدیدار ای دوست

هر نقطه و سطر و جمله ی دفتر من


 دارد اثرت زیاد و بسیار ای دوست

 

امشب دلم از آمدنت سرشار است،


فانوس به دست كوچه ديدار است


آن گونه تو را در انتظارم كه اگر،


 
اين چشم بخوابد آن يكي بيدار است

 

 

 

ما با دلمان هنوز مشکل داریم


صد سنگ بزرگ در مقابل داریم


معشوق خودش بریده و می دوزد


انگار نه انگار که ما دل داریم



"جلیل صفربیگی" 

عاشق شدم و عشق مرا بد نام کرد

 

 

داروغه شنید و مرا زندان کرد

 


در خلوت زندان به خود نالیدم

 

 

عاشق شود آنکس که مرا عاشق کرد

گریه کن ای عشق، روحم تیر خورد


شانه احساس من شمشیر خورد


باید امشب را عزاداری کنم


تا سحر بر نعش دل زاری کنم

یک نفر آمد صدایم کرد و رفت


با صدایش آشنایم کرد و رفت


نوبت اوج صداقت که رسید


 ناگهان تنها رهایم کرد و رفت

 

آمدم امشب به میخانه تمنایت کنم


می نمیخواهم بیا ساقی تماشایت کنم


بی قرارم ساقی از میخانه بیرونم مکن


 کرده ام می را بهانه تا تماشایت کنم . .

 

 

 

در رفاقت رسم ما جان دادن است


هر قدم را صد قدم پس دادن است


هر که با ما تب کند جان می دهیم


 ناز او را هر چه با شد می خریم

 

 

دست من کوتاه از دیدار توست


قلب من اما همیشه یاد توست


بهترینی هر کجا هستی بدان


هر کجا باشم دلم در یاد توست!

 

 

پيراهن خيس ابر تن پوش من است


صد باغ تبر خورده در آغوش من است

اين زندگی کبود اين تلخ بنفش


زخمی است که سالهاست بر دوش من است 

 

من شکستم تا تو را عاشق کنم


بعد من باران فقط آب است و بس


هر که بعد از من سراغت را گرفت


زشت یا زیبا فقط خوابست و بس

 

یاد تو شب و روز ز اندیشه جدا نیست


 جز عشق تو اندردل ما هیچ روا نیست

چشم دل مــا سوی تـو دارد ره امّیـد


 این درد که داریم بغیر از تو دوا نیست

 

 

تا چند نظر به روی مهتاب کنم


 خود را به هوای دیدنت آب کنم


یک قطعه ی عکس خود برایم بفرست


 تا در دل بیقرار خود ، قاب کنم

 

 

ای داد دوباره کار دل مشکل شد


نتوان ز حال دل غافل شد


عشقی که به چند خون دل حاصل شد


پامال سبکسران سنگین دل شد

 

 

مسافر بود و باید راه می رفت


شب دلشوره را تا آه می رفت


به سمت سطر سرگردانی عشق


تمام جاده را با ماه می رفت



لیلا حسنوند 

 

ز دست چرخ گردون ناله دارم

به چشمم اشک و خون و ژاله دارم

نمی دانم گناهم چیست یاران

دلی پُر خون ، غمی صد ساله دارم

 

رضا فلاح

 

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست


از بس که گره زد به گره حوصله ها را


یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش


بگذار که دل حل بکند مسئله ها را

 

 

 

عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود

عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود

شرط می بندم زمانی که نه زود است و نه دیر

 مهربانی حاکم کل مناطق می شود

 

 

 

یک لحظه سکوت کرد و حرفش را خورد


بغضی نفس و گلوی او را آزرد

می خواست که عشق را نمایان نکند


اشک آمد و باز آبرویش را برد

 

 

 

در عشق هزار جان و دل بس نکند


دل خود چه بود حدیث جان کس نکند

این راه کسی رود که در هر قدمی

صد جان بدهد که روی واپس نکند

 

 

من آواره ترين بي خانمان ام


غم عشق و جنون شد آب و نانم

برايم سفره اشكي مهياست


كه آنرا زير باران مي تكانم...

 

مهرباني را اگر قسمت کنيم

من يقين دارم به ما هم ميرسد


آدمى گر ايستد بربام عشق

دست هايش تا خدا هم میرسد

 

 

 

بر مستی من حد سزاوار زدند


با شک و یقین تهمت بسیار زدند


حلاج شدم ولی به کفرم سوگند


 دلتنگ تو بودم که مرا دار زدند

 

 

 

من آن مجنون تنهای غریبم


که از سهم دودستت بی نصیبم


به دل گفتم که روزی خواهی امد


 ولی دل میداند اورا می فریبم

 

 

حرفی نزنی ! طاقت جنجال ندارم


بدجور شکسته ست دلم حال ندارم


درهای قفس باز و دلم عاشق پرواز


 از حس پریدن پرم و بال ندارم

 

 

مهرت به هزار چهره آراسته است


زیبائی ات از رونق مه کاسته است


من آنچه دلت خواست ، هرگز نشدم


 
اما تو همانی که دلم خواسته است

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد

درباره وبلاگ

لا به لای دوبیتی ها نقش آخرین نگاهت را با قلم مو می کشم...بلکه برای یکبار هم که شده نگاهت را اسیر نگاهم ببینم...
امکانات وب